بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

پسمل قشنگ من و بابایی

داستان از شير گرفتن جوجه ماماني

داستان از شير گرفتن فسقل خان ما شده بود يه كابوس بزرگ واسه من هميشه فكر ميكردم كه غير ممكنترين كار دنياست و شايد حالا حالاها طول بكشه اين پروسه اخه من خودم ٣ سال شير مامانمو خورده بودم و ميترسيدم اين اتفاق براي خودم تكرار بشه و به قول مامانم تو تلافيشو دربياري اما خداروشكر پسركم عين هميشه با آقايي و صبوريش منو شگفت زده كرد... پسركم١٧ آبان ٩٣ درست ٢٢ روز مونده به تولدش اخرين شير تپل زندگيشو خورد و بعداز اون با يه ممه اوف شده توسط رژلب مواجه شدو يكم اخ و اوخ كه درد دارم بهم دست نزن پسرمو از صرافت خوردن شيرانداخت به همين راحتي....البته ١ ماهي بود كه سعي ميكردم هرروز ١ يا ٢ وعده شيرشو كم كنم اونم گاهي با چسب زخمو گاهي فرار كردن از دستش اخه بارا...
6 آذر 1393

از ١٩ ماهگي به بعد....

سلام قشنگم ماه هاست هيچي برات ننوشتمو دلم براي وبلاگت خاطراتت و احساسي كه تو پس اين نوشته هاست تنگ شده...متاسفانه خونه جديدمون اينترنتش هنو وصل نشده و اين باعث دور شدن من از خيلي چيزها شده. الانم دارم تو note گوشيم برات مينويسم كه اگه جايي wifi داشت سريع وبتو آپ كنم: به هرحال جوجه قشنگم الان اخرين هفته از اخرين ماه ١ سالگيتو ميگذروني و ٦ روز ديگه يه مرد كوچولوي ٢ ساله ميشي باورم نميشه انقدر بزرگ شدي پسرم، الان ديگه كلمه هايي كه بهت ميگيمو تكرار ميكني خيلياشو فقط خودمون ميفهميم چون خيلي واضح عين آدم گنده ها نميگيشون اما همينشم خيلي شيرينه... كم كم ميتوني كلمه هارو به همديگه بچسبوني ميگي بابا رفت ، سلام بن، چي شد( كه خيلي وقته ميگي ) و  ...
6 آذر 1393
1